پرتال شخصی میلاد مکرم - مرجع جامع مقالات علمی و گوناگون

برجسته ترین و جامع ترین مقالات علمی و گوناگون ایران و جهان

پرتال شخصی میلاد مکرم - مرجع جامع مقالات علمی و گوناگون

برجسته ترین و جامع ترین مقالات علمی و گوناگون ایران و جهان

رویاهای بر باد رفته

دفاع مقدس
دفاع مقدس

از مجموعه شما و خاطرات

بر اساس خاطره سید قاسم ساداتی(قسمت دوم)

 

 

خدمت ، خدمته . چه تفاوتی میکنه کجا باشه تدارکات یا هر جای دیگه. این مسئولیت ها هم دوره ایه. هر مدت جاتون عوض میشه.

من و مجتبی هم بودیم.بساط  یه خداحافظی گرم با چاشنی اشکهای مادرانه مادرم به راه بود .توی راه هر کسی برای خودش حالی داشت ، یه سری نوحه می خوندن ، بعضی ها سینه زنی می کردن و منم تو فکر اینکه رسیدیم جبهه تو کدوم قسمت فعالیت کنم : تک تیر انداز ،یا... اینکه چقدر طول کشید تا رسیدیم اندیمشک و بعد هم پل کرخه و دهلران و چقدر بلا تکلیف بودیم بماند. بالاخره ما رو به دسته های 10 نفری تقسیم کردن و شروع کردن به اموزش سلاح های نیمه سنگین : تیربار کالیبر 50، تیر بار ژ3 و آر پی جی 7.بعد هم کمی تمرین و شلیک. یه سری تمرین نظامی هم دادن. حالا نوبت فرمانده گردان بود که بیاد و صحبت کنه. آقای جعفر زاده اصل ترک که خیلی سخت فارسی حرف می زد و نحوه استفاده از کلماتش  همه رو به خنده می انداخت، حتی هم شهری هاشو.گفت شما بسیج ارتش هستین و اینجا گردان زرهی 1954 قدس ارتش است.فرماندهان شما ارتشی هستند و کلی روی نظم بچه ها تاکید کرد. بالاخره رسید به چیزی که من از اول به اون فکر می کردم : تقسیم نیروها. اول 2 نفر برای اطلاعات شناسایی می خواستن که 2 نفر داوطلب شدند و رفتند. بعد هم نوبت نیروی تک تیر انداز شد. اکثریت دست بلند کردن . منم همین طور . 

دفاع مقدس 

تو رویای خودم تیر اندازی خودم رو تصور می کردم که وقتی نوبت ما شد گفتن برای شما یه کار مناسبتری سراغ داریم : تدارکات . خدای من! به همه چیز فکر می کردم جز این یکی . تمام رویاهام از تهران تا اینجا نقش بر آب شده بود. دادم رفت هوا: من اومدم بجنگم، نیومدم تدارکات که . تدارکات دیگه کجاست.....

همین موقع بود که یکی دیگه از فرماندهان اومد و ما رو آروم کرد .آروم باشید برادر من ایشون فرمانده شما هستن ؛ این کارتون درست نیست . خدمت ، خدمته . چه تفاوتی میکنه کجا باشه تدارکات یا هر جای دیگه. این مسئولیت ها هم دوره ایه. هر مدت جاتون عوض میشه.

خلاصه انگار چاره ای نبود . با هر دلخوریی بود قبول کردیم و رفتیم مقر فرماندهی گردان که تدارکات هم اونجا بود. بهمون لباس و پتو و .. دادند و گفتند فعلا تو این سنگر استراحت کنید تا فردا.

ادامه دارد...

بعد از ظهر یه روز در بهمن ماه همه جلوی مسجد امیر جمع شده بودند برای اعزام.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد